تصویر هدر بخش پست‌ها

وبلاگ انیمه 💚

سلام به وبلاگ انیمه💚 خوش اومدی💐 اینجا کلی پست کیوت و رمان داریم❤💙

رمانTrue love پارت 3

رمانTrue love پارت 3

| 𝒜.ℛ

سلام بچه ها چطورید خب تا الان هیچ حمایتی ندیدم

ولی خب  بازم پارت دادم🌙

لیا: خب من یه لباس زیبایی برات میارم و تو میپوشی و میای جشن تولدم اون موقع خانواده ام متوجه نمیشه 

ریو: فکر خوبیه ولی تو تازه با من آشنا شدی چرا میخوای منو به تولدت دعوت کنی؟!! 

لیا: تو من رو نجات دادی برای همین من تورو به تولدم دعوت میکنم

ریو: .... 😊

لیا: خب من برم برات لباسی مناسب بزات بیارم

از زبان ریو

بعد از اینکه رفت رفتم به کلبه درختی، خب رفتم  دیدم که جای شمشیر عوض شده اوه شاید لیا هم از این شمشیر برای تمرین استفاده میکنه، شمشیر رو برداشتم و از نرده بون رفتم پایین دیدم لیا با لباس زیبایی به سمتم اومد

لیا: خب بیا اینم لباست

ریو: چه زیباست! 

لیا: شمشیر من رو بزار زمین و برو تو کلبه اینو بپوش

ریو: من نمیدونستم این شمشیر شماست

اینو گفتم و شمشیر رو گذاشتم زمین ورفتم لباسی که آورده بود رو پوشیدم

از زبان راوی

ریو لباس را پوشید در آن لباس خیلی زیبا و جذاب شده بود وقتی لیا، ریو را در این لباس دید محو تماشایش شده بود و لپ هایش سرخ شده بود  که ریو گفت: چطور شدم واسه مهمونی بزرگ تو خوب شدم

لیا همانطور که نگاه میکرد گفت: زیبا شدی حالا من برم ممکنه دوباره برادرم بهم گیر بده

این سخن را گفت و رفت ریو هم لباس خودش را پوشید و لباسی که لیا داده بود را درکلبه درختی گذاشت و به شهر رفت در شهر دنبال کادویی مناسب برای لیا بود همانطور قدم میزد که یک گردنبند زیبایی دید،  گردنبند گران نبود ولی او میخواست هدیه ای با ارزش به لیا بدهد چون با خود فکر میکرد که این گردنبند در شَعن یک پرنسس نیست ولی او پول  زیادی نداشت برای همین همان گردنبند را خرید و در جیبش گذاشت و به خانه اش رفت خواهرش در حال پختن غذا بود بوی غذا خانه را پر کرده بود. ریو و اِما(اماخواهر ریو هست) دو قلو هستند 

اما: سلام ریو زود اومدی

ریو: سلام ازت خواهشی دارم

اما: چه خواهشی 

ریو: امروز مهمونی دعوتم، میخوام برای این گردنبند یک جعبه درست کنی

اما: چه زیباست باشه درست میکنم خب کی میری به مهمونی

ریو: همین امشب

اما: چی، میشه منم بیام 

ریو: نه..... 

اما با ناراحتی رفت سراغ غذایی که روی گاز بود ریو دوست نداشت خواهرش ناراحت بشه برای همین به جنگل رفت 

از زبان لیا

داشتم توی اتاق کتاب میخوندم که صدای ریو رو شنیدم که داشت منو صدا میزد رفتم پنجره رو باز کردم

لیا: چیشده ریو کاری داری

ریو: خب به خواهرم گفتم که میرم مهمونی ولی اون میخواست با من بیاد ولی من گفتم نه حالا اون ناراحت شد میشه براش یه لباس بدی آخه من نمیخوام اون ناراحت بشه

لیا: معلومه که خواهرت رو دوست داری باشه یه لباس براش میدم ولی اگه اندازه ش نبود بهم بگو

ریو: خیلی ممنون

از کمدم یک لباس به رنگ زرد برداشتم خب من اونو نپوشیده بودم. به سمت پنجره رفتم

لیا: میتونی بگیریش 

ریو: اره

لباس رو انداختم به سمت ریو و اون گرفتش 

ریو: ازت ممنونم

وبعد اینو گفت و رفت 

از زبان ریو: رفتم خونه دیدم اما نشسته و داره کتاب میخونه

اما: سلام

ریو: چشمات رو ببند

چشماشو بست و من از پشتم لباسی که لیا داده بود رو آوردم بیرون 

ریو: خیله خوب حالا چشمات رو باز کن 

اما: وای این لباس برای من هست 

ریو: اره این لباس تو هست خب ببین امروز تولد پرنسس هست و من اونجا دعوتم خب حالا میتونی با من بیای به جشن تولد

اما: واقعا 😍😍

 ریو: اره

اما: هورا

ریو: خب ناهار حاضر نیست

اما: چرا غذا آماده هست

ریو: پس ناهار رو بیار بخوریم

اما: باشه

از زبان لیا................. 

 

___________________________________________

3338کاراکتر

 

خب اینم از پارت 3 

لطفا لایک کنید و کامنت بزارید اگه نزارید از این به بعد شرط میزارم☆

 

باییییییی👋🏻👋🏻👋🏻

💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙