عشق دردناک💔 part 2
بپر ادامه ❤️😉
سیما: رفتم درو باز کردم که با یک مرد با قد بلند لباس های مشکی کفش مشکی عینک دودی مشکی همه چیزیش مشکی بود و آنقدر هم ترسناک شده بود که از این در شب میومد من سکته رو میزدم ، روبرو شدم ..
سیما: سلام بفرمایید؟؟
ناشناس: بابات خونه ست ؟؟
سیما : نه بابام شهرستان رفته !!
ناشناس: خر خودتی بچه
دانای کل💓
ناشناس بعد حرف خود به زور وار خونه میشه و همه اتاق ها را به دنبال بابای سیما میگرده که سیما میگه ...
سیما: هوی ، هوی داری چی کار میکنی از خونه بروبیرون
من توی خونه تنهام میگم برو بیرون ..
سیما: از کُت اون مرد گرفتم گفتم برو بیرون که با آرنج خود زد توی شکمم که از درد افتادم زمین ...
سیما : به زور بلند شدم اوم مردک خر هم داشت همه اتاق ها را میگشت منم سری رفتم کفش های خودم رو پوشیدم رفتم حیات خونه که اومد و یک قاب عکس بابام دستش ...
نکته ؛ ( سیما وقتی که ناشناس حرف میزد فهمید که او همونیه که زنگ زده بود و این کلی دروغ سر هم کرده بود )
ناشناس: تو روی سر من کلاه میزاری بچه ؟؟؟؟ ( با داد)
سیما : یهو اون مرد قاب عکس را پرت کرد طرف من اگر جا خالی نمی دادم میخورد توی صورتم اومد طرفم گفت
ناشناس: به اون بابات حالی میکنم که وقتی از کسی پول گرفتی باید پسش بدی بابای من خیلی احمقه که به بابای کلاه بر دار تو مول داده !!!!!!
سیما : اون مرد بعد حرف خود از در حیات رفت بیرون من یک نفس راحت کشیدم فکر کردم که رفته ولی ..
یهو من را هم با خودش توی کوچه کشوند ...
سیما: چی کار میکنی ولم کننننننننننننننن..
ناشناس : خفه شوه بیا....
سیما: ولم کن عوضیییییییی
دانای کل 💓
وقتی که سیما گفت عوضی یهو ناشناس یکی تو دهنی زد سیما را که سیما افتاد روی زمین ..
سیما: به زور منو بلند کرد به طرف ماشین مشکی خود که از خودشم ترسناک تر بود برد منو هول داد توی ماشین و خودشم پشت فرمون نشست و راه افتاد
سیما: آنقدر سری میروند که فکر میکردم هر لحظه است که تصادف کند و من رو به آرزو برساند ........
سیما : وقتی که چشمام رو باز کردم توی یه سندلی بسته شده بودم و چشمام به چشمای پُر از شراتش افتاد ..
تموم شد یک پارت طولانی
دستم شکست خداییش
لایک و کامنت فراموش نشه
👋❤️👋❤️👋❤️👋