رمانTrue love پارت 2
سلام بچه ها خب اینم پارت 2 امیدوارم خوشتون بیاد
و لطفا از رمان حمایت کنید❤🎈
لیا: هیس اره من پرنسس لیا هستم
ریو: خب اگر پرنسس هستی چرا اینجایی پرنسس ها و اشراف زاده ها که مغرور هستند و از قصر خود بیرون نمیایند
لیا: خب من مثل بقیه نیستم و همیشه تمرین شمشیر زنی میکنم و توی این جنگل می آیم بدون کسی که بفهمند
ریو: نمیدونستم تو اینطور آدمی باشی
لیا: خب حالا که میبینی هستم
ریو: پرنسس تو چند ساله که به اینجا میایی
لیا: میتونی لیا صدام کنی، خب من از ۱۲سالگی به اینجا میام
ریو: پر..... لیا الان تو چند سالته
لیا:امروز ۱۹ساله میشم
ریو: یعنی میخوای بگی امروز تولدته
لیا: اره، خب من باید برم ممکنه نگرانم بشن
ریو: خداحافظ
و بعد لیا به سرعت به طرف پنجره اش رفت و وارد اتاقش شد از کمدی پر از لباس گوناگون لباسی به رنگ آبی آسمانی پوشید و موهایش را باز گذاشت
از زبان لیا
بعد از پوشیدن لباس از اتاق خارج شدم که با چهره ی لئو روبه رو شدم
لئو: کجا بودی داشتم دنبالت میگشتم
لیا: توی حیاط قصر بودم
لئو: من اونجارو گشتم ولی نبودی و اگه توی حیاط قصر بودی چرا از اتاق بیرون اومدی
ترسیده بودم نمیدونستم چی بگم
لیا: ام.. خب شاید خوب نگشتی و من از حیاط به اتاقم اومدم و یه لباس پوشیدم و الان از اتاقم بیرون اومدم
لئو: قانع نشدم ولی این بار رو شانس آوردی دفعه ی بعد یو غیبت نزنه ها
لیا: هوم باشه
هوف خوب شد رفت مگرنه باید بهش چی میگفتم که دست از سرم برداره
بعد از اینکه رفت پدر اومد
راجان: دخترم امروز 19ساله میشی و من دوست دارم در آینده اشراف زاده ی خوبی باشی،به مناسبت تولدت قراره یک جشنی برگذار بشه که من دیروز ترتیب همه ی کار هارو دادم الان یک لباس زیبایی که خیاط قصر دوخته است رو بپوشی
لیا: پدر از شما ممنونم
بعد از چند دقیقه لوسی با لباسی که دوخته بود اومد(لوسی دوست لیا و خیاط قصر هست)
لیا: سلام لوسی
لوسی: اوه لیا ببین واست چه لباسی دوختم
لیا: چه قشنگه
لوسی: ممنون، خب بیا بریم تو اتاقت که بپوشی
لیا: باشه، من توی اتاق لباسم رو عوض کنم ووقتی صدات زدم بیا ببین چجوریه
لوسی: باشه
و بعد من توی اتاق لباسم رو عوض کردم و لوسی اومد داخل
لوسی: وای چقدر کیوت و ناز شدی
لیا: ممنون
لوسی: من رفتم
از زبان راوی
لوسی از اتاق لیا خارج شد و پشت سرش در را بست
لیا پنجره را باز کرد و به آسمان آبی که زیبا بود تماشا میکرد که یهو چشمش به ریو پسری جذابی که امروز دیده بود افتاد
لیا: سلام ریو اینجا چیکار میکنی
ریو با مهربانی گفت: اوه سلام لی.. لیا هیچی میخواستم ببینم چه کار میکنی
لیا: کار خاصی نمیکنم
ریو: چه لباس زیبایی
لیا: اره زیباست ولی به نظرم از این زیباتر هم وجود داشته باشد
ریو:.............
لیا: خب من برم کلی کار دارم
ریو: باشه
لیا پنجره را بست و از اتاق خارج شد و به نزد پدرش رفت
راجان: کاری داشتی؟
لیا: پدر میتوانم یک مهمانی را دعوت کنم
راجان: چه مهمانی؟!
لیا: بعدا میفهمی
لیا باز به سمت اتاق خودش رفت و لباسش را عوض کرد و مو هایش را دم اسبی بست و به جنگل رفت در جنگل قدم میزد و دنبال ریو میگشت و او را صدا میزد
لیا: ریو ریو
ریو: دنبال من میگشتی
لیا: اره از تو میخوام به جشن تولدم بیای
ریو: ولی پدرت چی اگه اون موافقت نکنه چی
لیا:.............
☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆
3263کاراکتر
خب بای👋🏻👋🏻